شخصی به لقمان رسید و گفت؛ تو چقدر زشت رویی! لقمان گفت؛ (تو بر من عیب نمی گیری بر آن کس که من را آفریده است عیب جویی می کنی!). ایشان چون هم زبانی نداشت درها را به روی خود می بست و در آنجا با پسر خود خلوت می کرد و پند و اندرزها را به او می گفت.
لقمان فرزند پسری داشت به نام (ناتان)(1) که حکمت ها و پندهای فراوانی از لقمان به او رسید.